{magic love}
پارت ۱۸
آزاله و ایان به مدرسه رسیدن. وقتی الیکا اون دو نفر رو باهم دید، خیلی اعصبانی شد. به سمت انها رفت. ایان تا اون رو دید سریع به او گفت
ایان: الیکا ، اگه یکبار دیگه خودت و یوجین نزدیک منو آزاله بشین، قانونی باهاتون برخورد میشه. ما قراره با توافق خانواده هامون باهم ازدواج کنیم.
الیکا وقتی حرف اخر رو شنید حسی عجیب پیدا کرد. حسی که انگار ترکیبی از عصبانیت، غم، نا امیدی، حسرت و حسادت بود. این حس رو تا به حال تجربه نکرده بود، ولی جس خیلی بدی بود.
الیکا: چرا؟ چرااا؟
ایان: آزاله بیا بریم.
آزاله: باشه..
و سپس از انجا، به سمت کلاس رفتند.
یوجین وارد مدرسه شد و زمانی که الیکا رو آشفته دید به سمت او رفت و پرسید
یوجین: الیکا ، چی شده؟
الیکا: ایان و آزاله، قراره باهم ... ازدواج کنن.
یوجین تا این رو شنید به الیکا گفت
یوجین: ما که میدونستیم ایان آزاله رو دوست داره، پس باید منتظر یه همچین زمانی میبودیم.
الیکا: ولی چرا انقدر زود؟ تازه یک ماهه ماهه که باهم آشنا شدن..
یوجین: حتما خانواده هاشون...
الیکا: باید زودتر... باید زودتر دل ایان رو به دست میوردم.
یوجین: تو تمام تلاشت رو کردی...مشکل از اون بود...به هر حال عشق یک طرفه همیشه همینطوریه..بهتره تو هن یه عشق واقعی دیگه پیدا کنی... باید کسی رو پیدا کنی که دوست داشته باشه و ازت حمایت کنه نه کسی که ازت متنفر باشه.
الیکا: کسی که دوستم داره.. صب کن تو الان داری بهم اعتراف میکنی؟
یوجین: عه فهمیدی... اره خب من از همون اولم دوست داشتم.
الیکا: پس چرا داشتی کمکم میکردی که دل ایان رو بدست بیارم؟
یوجین: اگه کسی واقعا دوست داشته باشه، واقعا ارامشت رو میخواد نه زجر کشیدنتو.
الیکا به فکر فرو رفت.
☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆
امیدوارم خوشتون بیاد💛✨️
آزاله و ایان به مدرسه رسیدن. وقتی الیکا اون دو نفر رو باهم دید، خیلی اعصبانی شد. به سمت انها رفت. ایان تا اون رو دید سریع به او گفت
ایان: الیکا ، اگه یکبار دیگه خودت و یوجین نزدیک منو آزاله بشین، قانونی باهاتون برخورد میشه. ما قراره با توافق خانواده هامون باهم ازدواج کنیم.
الیکا وقتی حرف اخر رو شنید حسی عجیب پیدا کرد. حسی که انگار ترکیبی از عصبانیت، غم، نا امیدی، حسرت و حسادت بود. این حس رو تا به حال تجربه نکرده بود، ولی جس خیلی بدی بود.
الیکا: چرا؟ چرااا؟
ایان: آزاله بیا بریم.
آزاله: باشه..
و سپس از انجا، به سمت کلاس رفتند.
یوجین وارد مدرسه شد و زمانی که الیکا رو آشفته دید به سمت او رفت و پرسید
یوجین: الیکا ، چی شده؟
الیکا: ایان و آزاله، قراره باهم ... ازدواج کنن.
یوجین تا این رو شنید به الیکا گفت
یوجین: ما که میدونستیم ایان آزاله رو دوست داره، پس باید منتظر یه همچین زمانی میبودیم.
الیکا: ولی چرا انقدر زود؟ تازه یک ماهه ماهه که باهم آشنا شدن..
یوجین: حتما خانواده هاشون...
الیکا: باید زودتر... باید زودتر دل ایان رو به دست میوردم.
یوجین: تو تمام تلاشت رو کردی...مشکل از اون بود...به هر حال عشق یک طرفه همیشه همینطوریه..بهتره تو هن یه عشق واقعی دیگه پیدا کنی... باید کسی رو پیدا کنی که دوست داشته باشه و ازت حمایت کنه نه کسی که ازت متنفر باشه.
الیکا: کسی که دوستم داره.. صب کن تو الان داری بهم اعتراف میکنی؟
یوجین: عه فهمیدی... اره خب من از همون اولم دوست داشتم.
الیکا: پس چرا داشتی کمکم میکردی که دل ایان رو بدست بیارم؟
یوجین: اگه کسی واقعا دوست داشته باشه، واقعا ارامشت رو میخواد نه زجر کشیدنتو.
الیکا به فکر فرو رفت.
☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆
امیدوارم خوشتون بیاد💛✨️
۱۸.۲k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.